سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 60687

  بازدید امروز : 0

  بازدید دیروز : 4

ببین چه دلخوشی ساده ای همینم بس به یاد من به هراندازه مختصرباشی

 
دانش، زندگانی اسلام و ستون ایمان است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
نویسنده: سمیه مهاجر ::: سه شنبه 83/9/17::: ساعت 11:14 صبح

جیرینگ .... جیرینگ..... (1)

خاک ها را با پا پخش کردی ؛ نوک کفش را فشار دادی روی خاک و یک قلب کشیدی . کنارش هر کار کردی یک درخت انار را دربیاوری ، نشد که نشد .... با کف کفش همه را بهم زدی .. دوباره از اول .

چشمت به در بود و گوشت به صدای پاهایی که میامدند و تند میگذشتند . منتظر بودی در باز شود و یک شیلنگ آب بیایید توی کوچه ، بعد یک دست ظریف که دوتا النگوی نازک طلا روی ساقش میرقصند و آخر هم یک پا که فقط یک قدم از چهار چوب در رد میشود .... دوست داشتی یک بار هم که شده تمام قد بایستد جلوی در و چادر گلدار زمینه سفیدش را بپیچد دور کمر و جلوی در را آب پاچی کند .

تسبیح را از گردن در آوردی و شروع کردی به چرخاندن ، فایده نداشت زمان نمیگذشت . شروع کردی به شمردن دانه ها .... صدای چفت در امد . سرت را برگراندی .. .جیرینگ .. جیرینگ.... آب پاچید توی کوچه تسبیح از دستت افتاد و دانه های اناری پخش زمین شد .. نشستی و تند از روی خاکها جمعشان کردی . دستهایت خاک خالی شده بود . هنوز بلند نشده بودی . دستهات روی زمین بود . دانه های اناری پخش و پلا ، .. جیرینگ ... جیرینگ... یک نفر تمام قد ایستاده بود جلوی در . نگاهت هیچ جا فرار نمیکرد . زل زده بودی به خنکای آب . چرخید طرف تو .. چه میدانست سر کوچه کشیک میدهی . نگاهش که به دانه های اناری افتاد ، چشمهایت که گره خورد توی نگاهش . فوری برگشت . چشم های آبی گم شدند .... جیرینگ ... جیرینگ.... رفت توی حیاط . در کوبیده شد . دویدی توی کوچه . جلوی درتان ایستادی . کلیدی را چرخاندی توی قفل و در را محکم پشت سرت بستی . پله ها را دو تا یکی رفتی بالا . توی حیاط همسایه معلوم بود . چادر هنوز دور کمرش بود . موهای خرمایی از گوشه های چادر زده بود بیرون . درختها را آب میداد . .....جیرینگ... جیرینگ....

همه پس اندازت را برداشتی . مادر را هم راضی کرده بودی . رفتی شهرستان سراغ خاله . مادر سلیقه ی هیچ کس را جز خاله قدسی قبول نداشت . میخواستید انگشتر را با هم بخرید و شنبه اول وقت برگردید ؛ تا آن موقع مادر قرار خواستگاری را هم گذاشته بود حتما.

.......................................................

کوچه ها را تشخیص نمیدادی . خاک تمام سر و رویت را گرفته بود . آخرش هم نفهمیدی مادر برای چی یکدفعه ای پاشده بود آمده بود خانه خاله . هرچند حالا خیالت بابت او راحت بود . با هزار جان کندن اجازه گرفته بودی که بیایی به خانه و زندگی سر بزنی . کوچه ها را پیدا نمیکردی . همه جا را خاک گرفته بود . آدمها تند میامدند و میرفتند  . هرکس یک گوشه را میکند . بیل که نبود . باید با دست خاکها را کنار میزدید .

درشان را دیدی . از رویش رد شدی سه چهار قدم بلند که برداشتی پنجره ها را هم رد کرده بودی حتما حالا وسط اتاقشان ایستادی . دیوار وسط ریخته . آنجا میز تحریر توست توی اتاقت .. فاصله ی تو با گلنار ...... تشک ها پهن زمین . پتو ها خاک خالی . هرکس گوشه ای مچاله شده .خون هنوز از سر پدرش میرود ..  نمیشود کسی را تشخیص داد . .... امشب حتما قرار خواستگاری را میگذاشتند ...نیمه آجر ها را پرت میکردی توی حیاط . اتاقش کجا بود ؟ یادت هست مادر که برای روضه میامد خانه شان همیشه تعریف میکرد که اتاق گلنار رو به روی درخت انار حیاط است و همیشه در اتاقش بسته است و یک آینه قدی دارد که خانم های جلسه ای آنجا روسری هایشان را مرتب میکردند و روی چوب لباسی طلایی اتاق او چادرهایشان را میانداختند ..... چشمت توی حیاط، پی درخت لخت انار میگردد .. چقدر گل نار را دوست داشتی .... رختخوابش گوشه اتاق پهن بوده همانجا که همه ی دیوارش ریخته پایین ... میدوی سراغش اصلا به این فکر نمیکنی که روسری دارد یا نه ؟... اصلا اهمیت ندارد که اولین بار است که سر باز میبینی اش !... خاکها ... خشتها ... آجرها ....همه را میریزی کنار .... چوبهای پنجره است اینجا یا سقف ؟ .... همه را پرت میکنی ..... قلبت نزدیک است که بیاید توی دهنت ... نیست چرا ؟ دلت بد آشوب شده .. انگار مادر همه ملحفه ها را که برای عید در اورده دارد توی دلت میشوید .... هی چنگ میزند .. هی چنگ میزند .... پس کجاست ؟ ... مرد نا محرم پیدایش نکند ؟ امداد گر است که باشد ..... گلنار ..... کجایی ؟ ..... همه ی ماتم صدایت انگار جمع شده بود توی همین یک جمله .... کجاست پس ؟ ...... جیرینگ .. جیرینگ النگوهاش هنوز توی گوشت است ... ... کجا رفته این دختر ؟.... میز تحریرش حسابی قدیمی است .... از سمساری سر خیابان خریده بودند ...از وقتی برای کنکور درس میخواند ، پدرش میخواست برایش سنگ تمام بگذارد ..... جیرینگ . جیرینگ ..... صدای این النگو ها دیوانه ات میکند اخر ...  نگاهت از روی میز تکان نمیخورد .... یه چیزی انگار روی این میز آشناست برایت ... از وقتی فهمیدی برای کنکور درس میخواند هی ته دلت دعا میکردی که روز کنکور مریض شود و نرود برای امتحان .. دلت نمیامد دعا کنی قبول نشود و آبرویش توی محل برود اما خب اگر کنکور نمیداد که به جایی برنمیخورد آن وقت بهانه ای هم نداشتند که تو را از سر باز کند .... چی بود روی این میز که اینقدر آشنا میزد ؟... ول میکنی این رختخواب خالی را .... جیرینگ .. جیرینگ ... ایستادی بالای میز .. انگار صدای النگو ها نزدیک شده ..... خاکها را میریزی زمین ، ...... تسبیح دانه اناری است ....

.. لنگه تسبیح دور گردنت ..... تو اول خریده بودی یا گلنار ؟ ........ تو که اصلا نخریده بودی برادر گلنار هدیه داده بود بهت .. وقتی تازه آمده بودند این محل و چند ماه نشده ، رفته بودند پابوس امام رضا و تو آمدی جلوی درشان به برادرش که خیال داشتی دوست صمیمی بشوید با هم،  زیارت قبول بگویی که گلنار در را برایت باز کرده بود و تو تازه یده بودی خواهر هم دارد این قادر خان شما .... چند روز بعدش بود که قادر برا سوغاتی این تسبیح را انداخته بود گردنت ...!.... راستی چند سال از آن روز میگذرد ؟...... جیرینگ .. جیرینگ .... صدای این النگو ها انگار توی گوشت هی دارد وول میخورد ...تمامی ندارد این صدا .... تسبیح را برمیداری ؛ تکیه ات را میدهی به میز و سر میخوری .. مینشینی روی زمین ....خاک بلند میشود ... اشک حسابی صورتت را خط خطی کرده .... مرد که گریه نمیکند ... جیرینگ ...... جیرینگ ..... دیوانه میشوی از این صدا .... دوست داری سرت را بکوبی به دیوار ..... دیواری هم نمانده بدبختی ... .. سرت را میچرخانی پی یک دیوار نیمه، لاقل .. آنقدر که تاب یک ضربه را داشته باشد ... کجاست این دخترک ؟.... جیرینگ .. جیرینگ .... هنوز دیوار پیدا نکرده ای .... چیزی زیر میز تکان خورد ؟ موش آمده توی اتاق ؟ میپری ... یک قدم میروی عقب ... دولا میشوی .. زیر میز سرک میکشی .....  دیوار پشت میز ریخته .... خاک پر شده این زیر ... هیچ چیز معلوم نیست .... اما انگار دستی آرام تکان میخورد .... جیرینگ ... جیرینگ.....

 

 

 


 
نویسنده: سمیه مهاجر ::: یکشنبه 83/9/15::: ساعت 9:49 عصر

مسخره ترین موضوع اینه که با هزار تا بدبختی بیای توی بلاگ و بخوای یه داستان بذاری اما ببینی هیچی رو نمیشه اینجا کپی کرد .... کسی راه حلی سراغ نداره ؟ من وقت ندارم همه اش دوبار دوبار داستان ها رو تایپ کنم .... عجبا ... یکی به داد برسه ....


 
نویسنده: سمیه مهاجر ::: چهارشنبه 83/9/11::: ساعت 10:59 صبح

سلام ! منم اومدم وسط این دنیای مجازی تا حرف بزنم ... شاید برای شما ... شاید برای خودم ... قصدم نوشتن داستانه اما ... خب .. نشد هم نشد ... هر چه پیش آید خوش آید ....

عطش برای تو آورده ام ... هزار کویر ....

هزار چشمه ی من ! هدیه  ی مرا بپذیر ...


 
 
 
 

موضوعات وبلاگ

 

لوگوی دوستان

 

درباره خودم


ببین چه دلخوشی ساده ای همینم بس به یاد من به هراندازه مختصرباشی

سمیه مهاجر
من .... چه سخت ! دانشجوی سال آخرم ... آخرای عمر درس خوندنم توی دانشگاه تهرانه و بالاخره بعد از 4 سال دانشکده علوم اجتماعی و استادای ارتباطات میتونن از دستم یه نفس عمیق و راحت بکشن ... نوشتن رو دوست دارم .. داستان رو بیشتر ... اما خب از آسمون و ریسمون هم هرچی دلتون بخواد میتونم بنویسم ... توی وبلاگ کجایی برای آقا مینویسم .... شاید طول بکشه تا بشناسیدش .. اما ... بعید میدونم بشناسید و پا بندش نشید ... دوست داشتید امتحان کنید ...
 

حضور و غیاب

 

اشتراک